(palindrome) يا تقارن


اين جملات انگليسی رو از هر طرف(اول به آخر و آخر به اول)،بخونيد جمله صحیح است و يک معنی ميدهد.
اين صنعت در نثر انگليسی (palindrome) يا معادل فارسيش تقارن،ناميده ميشه.من نمی دونم در
زبان فارسی آيا همچين چيزی داريم يا نه!
البته اين کار شکل عمومی نداره و بيشتر جنبه بازی داره.اما حکايت از ذوق و تسلط نويسنده اون
بر ادبيات انگليسی دارد.

-No,it is opposition.

-Doc,note.I dissent.A fast never parevents a fatness.I diet on cod.

-A man,a plan,a canal , Panama.

-Lewd did I live and avil I did dwel.

-Live not on evil.

-Adam,I'm Ada.

کمی با ناصرالدين شاه


خاطرت اعتماد السلطنه از درباريان ناصرالدين شاه قاجار؛

-شاه به جبران مشروب خواری ديشب که شب قتل بود سجاده گستراند و مدتی  قرآن به سر
گرفته بودند.بلافاصله بعد از اين عبادت در وقت ناهار برای بدی آب مسکو که نميشود خالی صرف
کرد،به ناچار مشروبات صرف فرمودند.

-شاه باغ اسبدوانی را به حرم تشريف بردند که حرم خر سواری کنند.

-ما از دو سفر فرنگستان و امتيازات مدنی و تربيتی آنان،چيزی که آورده ايم تند راندن کالسکه است

به سبک کالسکه های راه آهن.

-شاه در بيدستان صاحبقرانيه مشغول تحرير بودند.يکی از شاهزاده های طفل با اين بالون های
تازه که با نفس پر ميکنن بازی می کرده است يک وقت  بالون می ترکد و صدای عجيبی می کند.
مثل آن که تپانچه در کردند.چون غفلتن اين صدا بلند شده بود شاه ترسيده بودند.طوري که
تا امروز روده ها و اعضای شکم مبارک درد می کرده است.

-امروز شاه به مدرسه درالفنون تشريف بردند.شنيدم آنچه را شاه طالب است حاضر کرده
بودند.يعنی وجه نقد و شال و اسب و شعبده بازی و موزيک.شاه هم به هيچ يک از اتاق هايی
که درس مختلف می دادند اعتنا نکردند.به همان مجلس شعبده بازی و موزيک تشريف بردند.

-وقت ناهار شاه مقداری شراب سفيد ميل فرمودند.چون کمتر اين کار ميشود تعجب کردم و
فکر کردم حتماً کسالت مزاج دارند.بعد معلوم شد که می خواهند محمد علی سرايدار را سر
ببرند.به جهت قوت قلب شراب خوردند.چهار به غروب مانده سر آن احمق را در حضور شاه بريدند
و از بدن جدا کردند که بالای در بزنند.(1)

-عصر که شاه مراجعت فرمودند مرا احضار کردند.معلوم شد "ببری خان"گربه مخصوص شاه مفقود شده،خاطر همايون پريشان است.

-شاه سر شام فرمودند:من پادشاه بيست کرور رعيت ايران نيستم.بلکه پادشاه چهار صد هزار کرور
شپش و دويست هزار کرور قورباغه و چندين هزار کرور گنجشک و غيره هم هستم.
حکيم الممالک که خيلی احمق است وقتی بيرون آمديم اين فرمايش همايونی را مهم دانست و
می گفت که شاه از اين حرف خيالی داشتند.هرچه خواستم به او بفهمانم که شاه اگر از نوع
ما نيستند از جنس ما هستند.در سر شام چيز های استعمال می کنند،از سر خوشی اين حرف
را زده اند.اما به اين احمق حالی نشد.

توضیح المسایل:

اين خاطرات بر گرفته از کتاب کمی با ناصرالدين شاه،گزيده خاطرات اعتماد السلطنه،
نوشته داوود سالک،نشر چاپار فرزانگان است.
-(1)،اين سرايدار نگون بخت گويا دزدی کرده بود،و شاه در مقابل اقرار خودش قرار شده بود

او را ببخشد!


نامه بدون نقطه" یک رعیت در زمان ناصرالدین شاه



نوشته اي كه ذيلا از نظر خواننده گرامي مي گذرد نامه اي است كه مرحوم ميرزا محمد الويري به مرحوم احمدخان امير حسيني سيف الممالك فرمانده فوج قاهر خلج رقمي داشته كه شروع تا خاتمه نامه تمام از حروف بي نقطه الفبا انتخاب و در نوع خود از شاهكارهاي ادب زبان پارسي به شمار مي آيد.

انگيزه نامه و موضوع آن قلت درآمد و كثرت عائله و تنگي معيشت بوده است.
اين نامه در زمان ناصرالدين شاه بوده.


بسمه تعالي

سر سلسله امرا را كردگار احد، امر و عمر سرمد دهاد. دعا گو محمد ساوه ای در كلك و مداد ساحرم و در علم و سواد ماهر. ملك الملوك كلامم و معلم مسائل حلال و حرام. در كل ممالك محروسه اسم و رسم دارم. درهرعلم معلم و در هراصل موسسم .در كلك عماد دومم درعالم، درعلم وحكم مسلم كل امم سرسلسله اهل كمالم اما كوطالع كامكار و كو مرد كرم؟

دلمرده آلام دهرم. كوه كوه دردها در دل دارم. مدام در دام وام، و علي الدوام در ورطه آلام دهرم هر سحر و مسا در واهمه و وسواس كه مداح که گردم و كرا واسطه كار آرم كه مهامم را اصلاح دهد و دو سه ماهم آسوده دارد.

مكرر داد كمال دادم و در هر مورد مدح معركه ها كردم. همه گوهر همه در، همه لاله همه گل، همه عطار روح همه سرور دل، اما لال را مكالمه و كررا سامعه و كور را مطالعه آمد. همه را طلا سوده در محك ادراك آورده احساس مس كردم و لامساس گو آمدم. اما علامه دهرم، ملولم و محسود و عوام كالحمار محمود و مسرور ... لا اله الا الله وحده وحده دلا در گله مسدود دار در همه حال كه كارهاي همه عكس مدعا آمد علاوه همه دردها و سرآمد كل معركه ها عروس مهر در آرامگاه حمل در آمد.

عالم و عام لام و كرام، صالح و طالح، صادر و وارد، كودك و سالدار، گدا و مالدار، همه در اصلاح اهل و اولاد و هر كس هر هوس در معامله و سودا دارد آماده و اطعمه و هر سماط گرد آورده، حلوا و كاك، سركه و ساك، كره و عسل، سمك و حمل، گرمك و كاهو، دلمه و كوكو، امرود و آلو، الي كلم كدو، همه در راه، مكر دعاگو كه در كل محرومم و در حكم كاالمعدوم.

اگر موهوم و معلول معدل سه صاع و دو درم ارده گردد حامد و مسرورم. مگر كرم سر كار اعلي كه سرالولد و سرالوالد در او طلوع كرده و دادرس آمده، درد ها دوا، وامها ادا و كامها روا گردد.

له طول عمر كطول المطر سواء له الدرهم، و كه المدر دهد مرد را كام دل كردگار همه عمر آسوده و كامكار دل آرا همه كار و كردار او ملك در سما مادح كار او طول الله عمره و دمره حاسده، هلك اعدانه، اعطه ماله، اصلح احواله و اسعد اولاده مدام السماء

توضیح المسایل:منبع عصر ایران

جورج اورول و میراث هندی‌اش


جورج اورول و میراث هندی‌اش

یوآخیم هلوتس
ترجمه‌‌ی ناصر غیاثی

جورج اورول، نویسنده، مقاله‌نویس و روزنامه‌نگار انگلیسی در هندوستان متولد شد. وقتی یک سالش بود، مادرش او و خواهرش را با خود به انگلستان بود. پدر اورول در تشکیلات استعماری مسئول کشت تریاک در هندوستان بود و تا آخر عمر نتوانست از هندوستان دل بکند. پدر اورول هر چند که در خدمت استعمار انگلیس قرار داشت، اما فرزندش که بعدها دو عنوان از مهم‌ترین رمان‌های ادبیات انگلیسی، یعنی قلعه‌ی حیوانات و ۱۹۸۴ را آفرید در طول زندگی‌اش برای پایان دادن به استعمار فعالیت کرد. جورج اورول در جنگ‌های داخلی اسپانیا هم بر ضد فاشیسم جنگید و زخمی شد، اما توانست از مهلکه جان به در ببرد.

برای ارج نهادن به تلاش‌های صداستعماری و آزادیخواهانه‌ی جورج اورول امروز خانه‌‌ای که او در آن در شمال هندوستان به دنیا آمد، مرمت می‌شود.


نویسنده و میراث هندی‌اش

خانه در غرب شهر شمالی موتیهاری دهه‌ها به حال خود رها شده بود. در سفال‌های سقف سوراخ بزرگی ایجاد شده بود و پنجره‌ها آدم را به یاد غارهای تاریک می‌انداختند. زادگاه جورج اورول امروز چنین وضعی دارد، خانه‌ی مبارز راه آزادی و نجابت که به خاطر کتاب پرفروش‌اش ۱۹۸۴ در سطح جهانی و قصه‌ی حیوانات‌اش «مزرعه‌ی حیوانات» تبدیل به پرخواننده‌ترین نویسنده‌ی انگلیسی قرن بیستم شد. اما تعلق خاطر اورول به هندوستان از یادها نرفته است و این‌طور شد که گروهی متشکل از دولت‌مردان و هواداران انگلیسی اورول به راه افتاد تا خانه را مرمت کنند.

جورج اورول که نام اصلی‌اش اریک بلر بود در ۲۵ ژوئن ۱۹۰۳ در نور ملایم مونیهاری به دنیا آمد. پدرش ریچارد والمسلی بلر کارمند اداره‌ی تریاک ایندین سیویل سرویس بود. تریاک مهم‌ترین صادرات انگلستان – هندوستان بود و هنوز هم روی چمن ملک در مونتیهاری یک انباری برای حمل و نقل این مواد به کلکته هست.

اورول تازه یک ساله شده بود که مادرش آیدا او را با خود به انگلستان برد. آیدا دختر یک تاجر فرانسوی، در برمه بزرگ شده بود که آن زمان منطقه‌ی تحت تسلط انگلستان در جنوب آسیا محسوب می‌شد.

پدر بلر هم بعد از بازنشستگی به انگلستان بازگشت و پدرومادر اریک او را به مدرسه‌ی شبانه روزی نخبگان اتون فرستادند. اما او به زودی سرزمین مادری امپایر را سخت تنگ یافت. زمانی که تازه ۲۱ سال‌اش شده بود، تصمیم گرفت به کشور تولدش هندوستان دوردست برگردد.

اورول تقاضای شغل افسری درIndian Imperial Police Force کرد. او را نه به مرکز هندوستان بل‌که به برمه فرستادند. سفر از لیورپول توسط کشتی و از طریق کانال سوئز به طرف سیلون آغاز شد و سرانجام به رانگون رسید و از آن‌جا اورول به سفرش به ماندالای، جایی که مدرسه‌ی پلیس بود، ادامه داد.

مهاتما گاندی و فیل

در ماندالای سال‌هایی برای اورول آغاز شد که قرار بود از نظر سیاسی به عنوان ناظری روزنامه‌نگار و نویسنده او را تحت تاثیر قرار بدهد. هندی و برمه‌ای یاد گرفت و فرآورده‌های اصلی ماندالای یعنی به قول خودش «معابد بودایی، پاگوداها، کشیش‌ها و روسپی‌ها» را کشف کرد. ۱۹۲۷ استعفا داد و کلاه‌ مناطق استوایی پلیس و چوب‌دستی افسری را به کناری نهاد و با انبوهی مواد خام برای داستان‌های کوتاه و رمان‌اش «Burmese Days» به انگلستان بازگشت.

نخوت طبقاتی که حضرات استعمارگر انگلیسی با آن در مقابل برده‌هایشان ظاهر می‌شدند، اورول را منقلب کرد. خود را از اسم بورژوایی‌اش رهانید و بخش بسیار اندوه‌زای تجربیات‌اش را به صورت رپرتاژی تخیلی به نام A Hanging درآورد. در این رپرتاژ اورول اعدام یک مرد بی‌نام و نشان را به خاطر جنایتی بی‌نام و نشان توصیف می‌کند. تنها امر عادی در این مورد خاص سازمان‌دهی اعدام توسط پلیس استعماری بود.

کار در محدوده‌ی جنگلی رودخانه‌ی بزرگ Irrawady در برمه اورول را برای زندگی بعدی‌اش به عنوان ظرف‌شور و خانه به دوش مقاوم کرد و طی آن داستان Down and out in Paris and London او را به شهرت رساند. پس از آن دوباره سراغ «Burmese Days»، شبکه‌ای از دسیسه‌چینی‌ها و امتیازات ویژه صاحب‌های اروپایی در سایه‌ی امپایر که به آرامی در حال فروپاشی بود، رفت.

این مضمون را در داستان «Shooting an Elephant» بار دیگر پی گرفت. یک فیل کاری جان سخت که انسانی را زیر پا له کرده بود، قرار شد توسط یک افسر پلیس کشته شود. اما پس از هر شلیک حیوان دوباره بلند می‌شد تا سرانجام به زمین افتاد. فهم این نکته سخت نبود که منظور از فیل قلمرو جهانی انگلستان بود. قلمرویی که خود را در هندوستان در برابر یک خطر می‌دید: جنبش استقلال‌طلبانه‌ی مهاتما گاندی. این که آیا اورول خبر داشت گاندی یک بار در موتیهاری دوردست نزدیک مرز نپال رفته و پس از یک تظاهرات دستگیر شده، معلوم نیست.

در هندوستان امروز هم آدم بیش‌تر اوقات از میان آستانه‌ای شکننده پا به درون واقعیت می‌گذارد و این را کسی بهتر از معلم انگلیسی، براج ناندان راجی که سال‌هاست در بخش هنوز قابل سکونت خانه‌ی بلر زندگی می‌کند، نمی‌داند. او در ابتدا چیزی در مورد تاریخ این خانه نمی‌دانست. شکسپیر و شاعری به نام ویلیام وردسورث تدریس می‌کند.

مرد برهنه‌ی فروتن

همه‌ی این‌ها در ژوئن ۲۰۰۳ وقتی ناگهان توریست‌های اورول جلوی خانه‌ی او ظاهر شدند تغییر کرد. آن‌ها می‌خواستند به یاد استادشان که در آن سال صد ساله می‌شد، نگاهی به ساختمان بیندازند. از آن زمان راج معلم، امین این مکان تاریخی است که یک دروازه‌ی هلالی شکل و گروهی از درختان رازقی به آن منتهی می‌شود.

در عین حال سر پا ماندن این خانه به معجزه شبیه است. ۱۹۳۴ یک زمین لرزه به خانه خسارت وارد کرد؛ پس از آن با تبدیل شدن به مأوایی برای سگ‌های ولگرد از آن سوءاستفاده شد. به نظر می‌رسید وقتی یک بنیاد خصوصی هندی تلاش کرد سر و سامانی به ملک بدهد، سپیده دمی تازه همراه با سال اورول طلوع می‌کند. اما آن‌ها به خاطر مخارج بالا نقشه را رها کردند.

بعد کلایو کولینس، پروفسور ادبیات در لندن، و همسرش مونیکا آمدند. آن‌ها کار عاقلانه‌ای انجام دادند و کنار رود گنگ در پاتنا یک اتومبیل با راننده اجاره کردند که آن‌ها را به سلامت به مونیهاری در شمال ایالت بیهار ببرد.

بیهار با ۹۴ میلیون جمعیت‌اش به گونه‌ای از دولت بحران زده‌ی اورولی شهرت دارد. آدم‌رباها این‌جا شرارت می‌کنند، شورشیان مائوئیستی و ارتش خصوصی مالکین املاک بزرگ دست به کارند.

اما میهمانان انگلیسی وقتی سرانجام خانه‌ی سفید را دیدند به وجد آمدند. گویی این خانه در زمان یخ زده باشد. کولینز در تارنمای orwelltoday.com نوشت: «تنها تفاوت این بود که روی چمن یک ریکشای موتوری پارک شده بود.» این تارنما توسط طرف‌دار پرشور اوورل به نام جاکی جورا اداره می‌شود. «به تمام طرف‌داران اوورل توصیه می‌کنم آن‌جا هم به زیارت بروند. به هرحال با این کار باعث می‌شوید ادارات بیهار به فکر خانه باشند.»

و عملاً هم این فراخوان در مرکز ایالت پانتا به ثمر نشست. چرا که اواخر دسامبر دولت ایالتی تصمیم گرفت، خانه‌ی بلرها را از اساس مرمت کند، هم‌راه با یک آشپزخانه‌ی کوچک که در آن خدمتکاران موقع غذا این طرف به آن طرف می‌دوند تا غذا را داخل خانه ببرند.

یک فرد مقدس نباید مشروب بخورد و سیگار بکشد

مرمت اساسی خانه‌ی محل تولد اورول وظیفه‌ی وزیر فرهنگ بیهار ویوک سینگ است. این وزیر قول می‌دهد:«ما می‌خواهیم مانع بشویم که خانه به فراموشی سپرده شود.» یک نقشه‌ی اصلی تهیه دید و معمارها و مهندسین ساختمان و عکاسان را به موتیهاری فرستاد تا همه چیز را اندازه بگیرند و نظم بدهند. سینگ به اشپیگل آن‌لاین گفته است: «جورج اورول این‌جا متولد شده و همین مایه‌ی مباهات ماست. اما می‌دانیم که او هم به هندوستان افتخار می‌کرد. و دقیقاً همین احساس را باید خانه‌ی مرمت شده نشان دهد.»

هندی‌ها فراموش نکرده‌اند که اورول یکی از آخرین کارهایش، مقاله‌ی «Reflections on Gandhi» را که در سال ۱۹۴۹ نوشته بود، به شخصیتی مثل مهاتما گاندی تقدیم کرده بود. در این مقاله اورول «مرد فروتن برهنه‌ی پیر روی یک سجاده» را تحسین می‌کند که متحدین‌اش را میان فقرای هندوستان یافت و کشور را با ابزار سیاسی و بدون خشونت به استقلال رساند. تغییری که زمانی که اورول در برمه پلیس بود، هنوز غیرقابل تصور می‌نمود.

موقعی که اورول مقاله‌ی گاندی را به پایان می‌رساند، مدت‌ها بود مبتلا به سل بود. اما کسی که پیش‌ترها سیگارش را خودش می‌پیچید و در پوب آب‌جو می‌خورد، نتوانست جلوی خود را در نقد شیوه‌ی زندگی قناعت‌آمیز گاندی بگیرد. در ادامه‌ی مقاله‌اش آورده بود.«به یقین چنین است که یک قدیس نباید مشروب بخورد و سیگار بکشد، از این روی یک فرد عادی نباید خود را جای یک فرد مقدس بگذارد.»

جورج اورول در بیست و یکم ژانویه‌ی ۱۹۵۰ در بیمارستانی در لندن درگذشت.

-برگرفته از سایت رادیو زمانهwww.radiozamaneh.org

راننده تاکسی


گفتم ای بابا،معلما که نبايد زياد جوش بزنن...يعنی هر وقت عصبانی بشن ميتونن سر سه سوت يه بلاملايی

سر محصلا بيارن دلشون خنک شه.بلانسبت شما باشه ما يه معلم جغرافی داشتيم از اون رذلای پست

درجه يک بود. يه روز همچی به ما يه اردنگی زد که خدا شاهده تا دو روز نمي تونستم درست بشينم. د آخه يکی

نبود بگه بی شرف! واسه يه کت و شلوار بی قابليت که چسبی شده،تو بايد بزنی طفل معصوم مردم

رو شل و پل کنی؟

حالا شکر خدا يه پيکان داشت که مام بعدش سر تا تهشو خط انداختيم و بی حساب شديم.عرضم

اينه که بالاخره معلم ها راه خنکی دلشون همواره.اما مای بد بخت چی؟من الان با اين آش خور

عوضی چکار ميتونم بکنم؟ميتونم بزنمش؟مردودش کنم؟والدينش رو بخوام؟...

بخشی از کتاب راننده تاکسی،نوشته محمود فرجامی

-نشر نی

-قيمت 2000 تومان

-شامل 18 داستان کوتاه طنز،جالب و خواندنی از اتفاقات روزمره يه راننده تاکسی.که در واقع

عصاره يه ايرانی است.که ميتونه هرکدوم از ما باشه.

-به خوندنش می ارزه.آخه با 2000 تومان چی ميشه خريد ؟!!

 

قبل از مردن این 220 کتاب را بخوانید



کتاب‌نیوز: سایت Amazon  لیست 1001 کتابی که باید قبل از مرگ خواندرا به یشنهاد بیش از 20 نفر از منتقدین ادبی‌اش تنظیم کرده است. این کتاب هزار صفحه‌ای ضمن معرفی هریک از کتابهای انتخاب شده، اطلاعاتی درباره نویسنده کتاب و همچنین علت اهمیت آن (اینکه چرا باید تا پیش از مردن حتما کتاب را خواند!) به خواننده ارائه می‌کند.

آنچه در ادامه می‌آید 220 کتابی است که در این کتاب مرجع وجود داشته و در ایران ترجمه شده است، در فهرست زیر شماره‌ ردیف‌های درج شده مربوط به شماره ردیف‌های فهرست موجود در سایت Listology است که ماخذ اصلی تهیه فهرست زیر بوده است. سایت «جیره کتاب» عنوان کتاب‌ها و ناشران آن را از سایت www.ketab.ir استخراج کرده و در مورد کتابهایی که چندین ناشر آنها را چاپ کرده‌اند تلاش کرده تا ناشر چاپ جدیدتر و یا ناشر معروف‌تر و صاحب‌نام‌تر را درج کند. در بعضی موارد هم نام چند ناشر ذکر شده است.

1- هرگز رهایم مکن - کازوئو ایشی گورو (ققنوس)
19- ماجرای عجیب سگی در شب - مایک هادون (افق)
50- سور بز - ماریو وارگاس یوسا (علم)
52- شیطان و دوشیزه پریم - پائولو کوئیلو (کاروان)
57- بی‌خبری - میلان کوندرا (روشنگران)
63- آدمکش کور - مارگارت آتوود (ققنوس)
70- تیمبوکتو - پل استر (افق)
89- ساعتها - مایکل کانینگهام (کاروان)
90- ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد - پائولو کوئیلو (کاروان)
92- خدای چیزهای کوچک - آرونداتی روی (علم)

93- خاطرات یک گیشا - آرتور گلدن (سخن)
145- عروس فریبکار - مارگارت اتوود (ققنوس)
155- جاز - تونی موریسون (آفرینه)
189- بیلی بت‌گیت - ای.ال. دکتروف (طرح‌‌نو)
190- بازمانده روز - کازوئو ایشیگورو (کارنامه)
194- تاریخ محاصره لیسبون - خوزه ساراماگو (علم)
195- مثل آب برای شکلات - لورا اسکوئیل (روشنگران)
215- کبوتر - پاتریک زوسکیند (مرکز)
219- سه گانه نیویورک - پل استر (افق)
223- دلبند - تونی موریسون (روشنگران و چشمه)

236- عشق در زمان (سال‌های) وبا - گابریل گارسیا مارکز (ققنوس)
242- سرگذشت ندیمه - مارگارت اتوود (ققنوس)
251- سال مرگ ریکاردو ریش - خوزه ساراماگو (هاشمی)
252- عاشق - مارگاریت دوراس (نیلوفر)
253- امپراطوری خورشید - جی.جی. بالارد (چشمه)
256- بار هستی - میلان کوندرا (گفتار / قطره)
261- شرم - سلمان رشدی (تندر)
266- زندگی و زمانه مایکل ک - جی.ام. کوتسیا (فرهنگ نشر نو)
274- منظره پریده رنگ تپه‌ها - کازوئو ایشی گورو (نیلا)
276- خانه ارواح - ایزابل آلنده (قطره)

286- آوریل شکسته - اسماعیل کاداره (مرکز)
287- در انتظار بربرها - جی.ام. کوتسیا (پلک)
288- بچه‌های نیمه‌شب - سلمان رشدی (تندر)
294- نام گل سرخ - اومبرتو اکو (شباویز)
294- کتاب خنده و فراموشی - میلان کوندرا (روشنگران)
300- اگر شبی از شبهای زمستان مسافری - ایتالو کالوینو (آگاه)
322- آماتورها - ریچارد بارتلمی (کلاغ سفید)
331- برج - جی.جی. بالارد (چشمه)
335- رگتایم - ای. ال دکتروف (خوارزمی)
324- پاییز پدرسالار - گابریل گارسیا مارکز (حکایتی دیگر)

338- آبروی از دست رفته کاترینا بلوم - هاینریش بل (نیلوفر)
346- مامور معتمد - گراهام گرین (نیلوفر)
349- سولا - تونی موریسون (قله)
350- شهرهای نامرئی - ایتالو کالوینو (باغ نو / پاپیروس)
359- سیمای زنی در میان جمع - هاینریش بول (آگاه)
365- آبی‌ترین چشم - تونی موریسون (ویستار)
366- ترس دروازه‌بان از ضربه پنالتی - پتر هاندکه (فصل سبز)
375- سلاخ‌خانه شماره 5 - کورت ونه‌گات (روشنگران و مطالعات زنان)
389- 2001، یک ادیسه فضایی - آرتور سی. کلارک (نقطه)
390- آیا آدم مصنوعی‌ها خواب گوسفند برقی می‌بینند؟ - فیلیپ ک. دیک (روشنگران)

393- در قند هندوانه - ریچارد براتیگان (چشمه)
399- صد سال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز (امیرکبیر)
400- مرشد و مارگاریتا - میخائیل بولگاکف (فرهنگ نشر نو)
402- شوخی - میلان کوندرا (روشنگران)
410- نایب کنسول - مارگاریت دوراس (نیلوفر)
424- شیدائی لول و. اشتاین - مارگاریت دوراس (نیلوفر)
427- گهواره گربه - کورت ونه‌گات (افق)
433- حباب شیشه - سیلویا پلات (نشر باغ)
436- پرواز بر فراز آشیانه فاخته - کن کیسی (هاشمی)
439- منطقه مصیبت‌زده شهر - جی.جی. بالارد (جوانه رشد)

441- هزارتوهای بورخس - خورخه لوئیس بورخس (کتاب زمان)
445- فرنی و زوئی - جی.دی. سالینجر (نیلا)
448- سولاریس - استانسیلاو لم (فاریاب)
449- موش و گربه - گونتر گراس (فرزان روز)
462- طبل حلبی - گونتر گراس (نیلوفر)
466- بیلیارد در ساعت نه و نیم - هاینریش بل (سروش)
468- یوزپلنگ- جوزپه تومازی دی لامپه دوزا (ققنوس)
472- همه چیز فرو می‌پاشد - چینوا آچیه (جوانه رشد / سروش / آستان قدس رضوی)
485- پنین - ولادیمیر ناباکوف (شوقستان)
486- دکتر ژیواگو - بوریس پاسترناک (ساحل)
494- ارباب حلقه‌ها - جی. آر. آر. تالکین (نگاه)

495- معمای آقای ریپلی - پاتریشیا های اسمیت (طرح نو)
499- آمریکایی آرام - گراهام گرین (خوارزمی)
500- آخرین وسوسه مسیح - نیکوس کازانتزاکیس (نیلوفر)
503- سلام بر غم - فرانسواز ساگان (هرم)
508- سالار مگس‌ها - ویلیام گلدینگ (رهنما)
511- خداحافظی طولانی - ریموند چندلر (روزنه‌کار)
519- قاضی و جلادش - فردریش دورنمات (ماهی)
521- مرد پیر و دریا - ارنست همینگوی (نگاه)
522- شهود - فلنری اوکانر (نشر نو)
525- مالون می‌میرد - ساموئل بکت (پژوهه)

527- امپراطوری کهشکشانها (سه کتاب) - ایزاک آسیموف (شقایق)
529- ناطوردشت - جی.دی. سالینجر (نیلا)
530- انسان طاقی - آلبر کامو (قطره)
535- مرد سوم - گراهام گرین (برگ / نی)
539- من، روبوت - ایزاک آسیموف (پاسارگاد)
547- 1984 - جورج اورول (نیلوفر)
559- طاعون - آلبر کامو (نیلوفر)
564- قلعه (مزرعه) حیوانات - جورج اورول (جامی)
551- جان کلام - گراهام گرین (نیلوفر)
569- مسیح هرگز به اینجا نرسید - کارلو لوی (هرمس)

570- لبه تیغ - ویلیام سامرست موام (فرزان روز)
579- بیگانه - آلبر کامو (نیلوفر)
589- جلال و قدرت - گراهام گرین (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی)
592- خوشه‌های خشم - جان استاین‌بک (امیرکبیر)
574- شازده کوچولو - آنتوان دو سنت اگزوپری (امیرکبیر)
576- بازی مهره شیشه‌ای - هرمان هسه (فردوس)
578- برخیز ای موسی - ویلیام فاکنر (نیلوفر)
587- زنگها برای که به صدا در می‌آیند - ارنست همینگوی (صفی علیشاه)
599- خواب گران - ریموند چندلر (کتاب ایران)
602- تهوع - ژان پل سارتر (نیلوفر)

603- ربه‌کا - دافنه دو موریه (جامی / جاویدان)
605- صخره برایتون - گراهام گرین (ثالث)
606- ینگه دنیا - جان دس‌پس (هاشمی)
608- موشها و آدمها - جان استاین‌بک (اساطیر)
610- هابیت - جی. آر. آر. تالکین (پنجره)
611- سال‌ها - ویرجینیا وولف (امیرکبیر)
615- داشتن و نداشتن - ارنست همینگوی (امیرکبیر)
619- بر باد رفته - مارگارت میچل (نگاه)
622- ابشالوم، ابشالوم - ویلیام فاکنر (نیلوفر)
628- آنها به اسبها شلیک می‌کنند - هوراس مکوی (باغ نو / نشر نو)

643- اتوبیوگرافی آلیس بی. تکلاس - گرترود استاین (آگاه)
648- سفر به انتهای شب - لوئی فردینان سلین (جامی)
649- دنیای قشنگ نو - آلدوس هاکسلی (نیلوفر)
654- امواج - ویرجینیا وولف (مهیا)
655- کلید شیشه‌ی - داشیل همت (روزنه‌کار)
663- وداع با اسلحه - ارنست همینگ‌‌وی (نیلوفر)
664- خرمن سرخ - داشیل همت (روزنه‌کار)
667- در غرب خبری نیست - اریک ماریا رمارک (جویا / ناهید)
671- خشم و هیاهو - ویلیام فاکنر (نگاه)
675- ارلاندو - ویرجینیا وولف (امیرکبیر)

683- نادیا - آندره برتون (افق)
684- گرگ بیابان - هرمان هسه (اساطیر)
685- در جستجوی زمان از دست رفته - مارسل پروست (مرکز)
686- به سوی فانوس دریایی - ویرجینیا وولف (نیلوفر)
688- آمریکا - فرانتس کافکا (هاشمی)
691- قصر - فرانتس کافکا (نیلوفر)
692- شوایک - یاروسلاو هاشک (چشمه)
698- خانم دالو ری - ویرجینیا وولف (رواق زمان نو)
699- گتسبی بزرگ - اف. اسکات فیتز جرالد (نیلوفر)
701- محاکمه - فرانتس کافکا (نیلوفر)

704- بیلی باد ملوان - هرمان ملویل (فردا)
706- کوه جادو - توماس نان (نگاه)
707- ما - یوگنی زامیاتین (نشر دیگر)
714- گاردن پارتی - کاترین منسفیلد (خانه آفتاب)
717- سیذارتا - هرمان هسه (اساطیر)
722- ببیت - سینکلر لوییس (نیلوفر چشمه)
724- روباه - دی.اچ.لارنس (باغ نو)
726- عصر بیگناهی - ادیت وارتون (جار / فاخته)
736- چهره مرد هنرمند در جوانی - جیمز جویس (نیلوفر)
741- پایبندیهای انسانی - ویلیام سامرست موام (چشمه)

746- روزالده - هرمان هسه (دبیر)
750- مرگ در ونیز - توماس مان (نگاه)
757- مارتین ایدن - جک لندن (تندر)
762- پاشنه آهنین - جک لندن (نشر خیزاب)
765- مادر - ماکسیم گورکی (هیرمند)
766- مامور سری - جوزف کنراد (بزرگمهر)
780- دل تاریکی - جوزف کنراد (نیلوفر)
781- درنده باسکرویل - سر آرتور کونان دویل (هرمس)
782- بودنبروک‌ها (زوال یک خاندان) - توماس مان (ماهی)
785- لرد جیم - جوزف کنراد (نیلوفر)

795- کجا می‌روی - هنریک سینکویچ (سمیر)
797- ماشین زمان - هربرت جورج ولز (انتشارت علمی و فرهنگی)
799- جود گمنام - تامس هاردی (گل مریم / شقایق)
808- تس - تامس هاردی (دنیای نو)
809- تصویر دوریان گری - اسکار وایلد (دبیر / کمانگیر)
813- گرسنه - کنوت هامسون (نگاه)
824- ژرمینال - امیل زولا (نیلوفر)
825- ماجراهای هاکلبری فین - مارک تواین (خوارزمی)
826- بل آمی - گی دو موپوسان (مجید)
829- مرگ ایوان ایلیچ - لئون تولستوی (نیلوفر)
831- جزیره گنج - رابرت لوئی استیونسون (هرمس)

837- برادران کارامازوف - فئودور داستایوسکی (ناهید)
839- بازگشت بومی - تامس هاردی (نشر نو)
840- آنا کارنینا - لئون تولستوی (نیلوفر)
842- خاک بکر - ایوان‌سرگی‌یویچ تورگنیف (امیرکبیر)
844- دست تکیده - تامس هاردی (تجربه)
846- بدور از مردم شوریده - تامس هاردی (نشر نو)
848- دور دنیا در هشتاد روز - ژول ورن (دنیای کتاب)
853- مدیل مارچ - جورج الیوت (دنیای نو)
857- جنگ و صلح - لئون تولستوی (نیلوفر)
858- تربیت احساسات - گوستاو فلوبر (مرکز)

861- ابله - فئودور داستایوسکی (چشمه)
862- ماهسنگ (سنگ ماه) - ویلکی کالینز (سنبله / مجرد)
863- زنان کوچک - لوئییز می آلکوت (قدیانی)
866- سفر به مرکز زمین - ژول ورن (دنیای کتاب)
867- جنایت و مکافات - فئودور داستایوسکی (خوارزمی)
868- آلیس در سرزمین عجایب - لوئیس کارول (مرکز)
871- یادداشتهای زیرزمینی - فئودور داستایوسکی (علمی و فرهنگی)
873- بینوایان - ویکتور هوگو (جاویدان / امیرکبیر / توسن)
874- پدران و پسران - تورگنیف (علمی و فرهنگی)
875- سیلاس ماینر - جورج الیوت (دنیای نو)

876- آرزوهای بزرگ - چارلز دیکنز (علمی و فرهنگی)
879- آسیاب کنار فلوس (آسیاب رودخانه فلاس) - جورج الیوت (نگاه / واژه)
883- داستان دو شهر - چارلز دیکنز (فرزان روز)
884- ابلوموف - ایوان گنچاروف (امیرکبیر)
886- مادام بواری - گوستاو فلوبر (مجید)
891- ویلت - شارلوت برونته (پیمان)
893- کلبه عمو توم - هریت بیچر استو (امیرکبیر)
896- موبی‌دیک - هرمان ملویل (امیرکبیر)
898- دیوید کاپرفیلد - چارلز دیکنز (امیرکبیر)
902- بلندیهای بادگیر - امیلی برونته (نگاه)

903- آگنس گری - آن برونته (آفرینگان)
904- جین ایر - شارلوت برونته (جامی)
906- کنت مونت کریستو - الکساندر دوما (هرمس)
908- سه تفنگدار - الکساندر دوما (هرمس / زرین، گوتنبرگ)
912- آرزوهای بر باد رفته - انوره دو بالزاک (امیرکبیر)
918- اولیور تویست - چارلز دیکنز (مرکز)
920- بابا گوریو - اونوره دو بالزاک (ققنوس)
921- اوژنی گرانده - اونوره دو بالزاک (جاده ابریشم / سپیده)
922- گوژپشت نوتردام - ویکتور هوگو (جاودان خرد)
923- سرخ و سیاه - استاندال (نیلوفر)

930- آیوانهو - سر والتر اسکات (توسن)
933- وسوسه - جین اوستین (اکباتان)
936- اما - جین اوستین (فکر روز)
937- پارک منسفیلد - جین اوستین (کوشش)
938- غرور و تعصب - جین اوستین (نشر نی)
940- عقل و احساس - جین اوستین (نشر نی)
953- زندگانی و عقاید آقای تریسترام شندی - لارنس اشترن (تجربه)
955- اعترافات - ژان ژاک روسو (نیلوفر)
959- رنج‌های ورتر جوان - یوهان ولف‌گانگ فون گوته (موسسه نشر تیر)
966- امیل: رساله‌ای در باب آموزش و پرورش - ژان ژاک روسو (ناهید)

967- برادرزاده رامو - دنیس دیدرو (البرز)
970- کاندید - ولتر (جوانه توس / دستان / بهنود)
975- سرگذشت تام جونز: کودک سر راهی - هنری فیلدینگ (نیلوفر)
983- سفرهای گالیور - جوناتان سویفت (انتشارات علمی و فرهنگی)
987- رابینسون کروزوئه - دانیل دفو (جامی)
992- دن کیشوت - سر وانتس (روایت + نیل)
996- هزار و یکشب - عبداللطیف تسوجی تبریزی (هرمس)
1001- حکایتهای ازوپ - ازوپ (هرمس)

به گزارش کتاب‌نیوز، در سایت آمازون غیر از این کتاب، مجموعه کتاب‌هایی با همین عنوان «هزار و یک» وجود دارد که برخی از آنها بدین شرح‌اند: 1001 قطعه موسیقی کلاسیک که قبل از مرگ باید شنید، 1001 شگفتی طبیعی که قبل از مرگ باید دید، 1001 روزی که دنیا را تکان داد، 1001 مکان تاریخی که قبل از مرگ باید تماشا کرد، 1001 آلبوم موسیقی که قبل از مرگ باید گوش کرد، 1001 اختراعی که جهان را تغییر داد، 1001 کتاب کودکی که قبل از بزرگ‌شدن باید خواند، 1001 فیلم سینمایی که قبل از مرگ باید تماشا کرد، 1001 نقاشی که قبل از مرگ باید نگاه کرد، 1001 فیلم سینمایی که زندگی را تغییر داد، 1001 نوشیدنی که قبل از مرگ باید چشید، 1001 یک غذایی که قبل از مرگ باید خورد!

امسال را سال ببر نام گذاری ميکنم


سلام
اين روزا بازار پيام نوروزی و ناميدن سال جديد حسابی داغه!به همين خاطر بد نيست اول تبريک و
شاد باش بگم خدمت همه دوستان عيد نوروز زيبا و دوست داشتنی رو.بعدش هم آرزو کنم که
هميشه احساس خوشبختی بکنين و حال تون هميشه سبز باشه.
من امسال رو سال ببر نام گذاری ميکنم.

و از همه ميخواهم که مثل ببر به فرصت های پيش اومده

در زندگی حمله کنين و تا آهوی تيز پای آرزوتون رو به زير چنگال های نيرومندتون نگرفتين خسته
نشين و از تلاش نايستين.
پيش بينی می کنم که امسال کميته جهانی المپيک بازی جديدی را به ليست بازی های المپيک
اضافه ميکنه،اون هم چيزی نيست جز بازی:
نون بيار،کباب،ببر

آرزو


هر هفته سر کلاس فرانسه ما يه موضوع داريم برای صحبت کردن که از هفته قبلش تعيين ميشه.

هفته قبل موضوع آرزو بود.
روش من برای آماده شدن برای اين بحث ها اين است که در مورد موضوع مورد نظر به فارسی مطالب
خيلی ساده ای می نويسم و بعد اون رو به فرانسه برميگردونم و سعی ميکنم جملات رو به خاطر
بسپارم.
پيش نويس  اين هفته رو اين جا ميذارم.شايد آرزو های مشترکی داشته باشيم و به هم کمک
کنيم برای رسيدن به اونها.
-بزرگترين آرزوی من صلح برای دنياست.از دوره بچگی که پدر به اخبار گوش ميداد،آرزو ميکردم يه
روزی برسه که رادیو  اخباری در مورد جنگ  و کشته شدن در هيچ جای دنيا نداشته باشه.
تصور ميکردم که اگه چنين روزی برسه،گوينده خبر بعد از دينگ دينگ اعلام ساعت 8 خواهد
گفت:شنوندگان عزيز امروز هيچ خبری در دنيا نبود که به سمع و نظر شما برسانيم.لطفاً به يک
آهنگ شاد توجه فرماييد.
-آرزوي ديگرم اينه که يه روزی همه کشور های فارسی زبان مرز هاشون رو بردارن.جزو پيشرفته
ترين کشور ها در دنيا باشن.پول واحد،زبان واحد،حتی پرچم واحد داشته باشن.
-آرزو ميکنم روزی برسه که کشورم ايران اونقدر پيشرفت کنه و پيشرفته و آزاد باشه که هيچ
ايرانی با هيچ طرز فکری به سرش نزنه که از ايران مهاجرت کنه.و حتی برعکس،همه اونايی
که از ايران مهاجرت کردن دوباره به ايران برگردن.
-آرزوهی بزرگ ديگری هم دارم که مربوط به خودم و زندگی خصوصی خودم هستند.مثلاً کرسی استادی
زبان انگليسی در دانشگاه تهران چيزی نيست که نشه آرزوش رو در سر داشت!
با تمام وجودم باور دارم که اين آرزوها دست يافتنی هستند و دير يا زود تحقق پيدا خواهند کرد.

از نهضت آزدی تا مجاهدين



"لطف الّله ميثمی" از هسته های اوليه مجاهدين بوده.که با محمد حنيف نژاد بنيان گذار مجاهدين
با جناق بوده.اين نکته از اين نظر اهميت داره که نزديکی ميثمی به هسته اصلی اين تشکيلات
حرفهای اون رو مستند تر ميکنه.ميثمی خاطرات خودشو رو از زمانی که اين تشکيلات از نهضت

آزادی شکل گرفت و به صورت مستقل  به عنوان يه تشکل سياسی شناخته شد شروع کرده تا زمانی
که رهبران اصلی اون رو ساواک به دام انداخت و اعدام کرد.نسل جایگزين رهبری  تشکيلات  که
توی زندان شکل گرفت و جایگزين محمد حنيف نژاد،علی اصغر بديع زادگان و سعيد محسن شدند،
طی هم جواری و هم صحبتی با کمونيست های داخل زندان،گرايشات سوسياليستی پيدا کرده و
تعبير سوسياليستی از دين ارايه دادند.که معروف شد به تغيیر ايدئولوژی تشکيلات.اين گروه که
در ابتدا با اهداف مذهبی و با افراد کاملن مذهبی شکل گرفته بود طی اين تغيير ایدئولوژی  خيلی
از هوا داران و اعضا خودش رو از دست داد.مثلاً مجيد شريف واقفی که از هسته های مرکزی
بود در مقابل اين تغییر مقاومت ميکنه.که تشکيلات هم اونو حذف ميکنه یعنی میکشه!(دانشگاه شريف به اسم
ايشونه).
ميثمی بعد از يکی دو بار که دستگير و زندانی ميشه، زندگی مخفی و چريکی خودش رو آغاز
می کنه.در همين دوره  بمب توي دستش منفجر ميشه و يک دستش
و چشماش رو از دست ميده.
اين خاطرات بسيار جالب در دو جلد توسط نشر صمديه منتشر شده،که جلد دوم آن با نام
"آنان که رفتند "منتشر شده.
برای کسانی که علاقه مند به دنبال کردن روند شکل گيری و شيوه عمل گروه های سياسی
و چريکی قبل از انقلاب باشند خيلی اطلاعات مفيدی داره.
کتاب ديگه ای هم از خاطرات "محسن نجات حسينی" با نام بر فراز خليج توسط نشر نی منتشر شده

که خاطرات يکی از اعضا مجاهدين است که با چند نفردیگه از اعضا برای  آموزش چريکی راهی خارج از کشور ميشه اما
توي دبی دستگير ميشن ،همينکه ميخواستن به ايران منتقلشون کنن،تشکيلات
با هواپيما ربائی نجاتشون ميده.که ماجرا های خيلی جالبی پيش مياد.
نکته جالب و برجسته ای که از خوندن اين کتاب ها در ابتدا به چشم ميخوره اينه که تمام اين افراد  تحصيلات دانشگاهی بالا(مخصوصاً اون دوره که مهندس و
فوق ليسانس بودن و کتاب نوشتن کار هر کسی نبود!)،داشتند.و به قول امروزی ها نخبه بودند.به
معنای واقعی و نه معنی سياسی امروزی اون.
خود ميثمی فوق ليسانس داشته مهندس ارشد نفت بوده.دوره های زيادی در آمريکا و اروپا ديده
بود.از نظر کاری خيلی مورد قبول و در سطح بالا بوده.اما عمليات چريکی ميکنه بمب میسازه.با اينکه ميدونه
به قول خودشون "چريک عمرش کوتاهه".
دلم ميخواد دوستانی که علاقه مند هستند اين کتابا رو بخونن و راجع بهشون صحبت کنيم که خيلی جای بحث داره
که آيا اصلاً به شيوه درستی عمل کردند؟چه چيزی پيش مياد که يه نفر اينجوری زندگيش رو
کف دستش می ذاره؟....؟




برخورد فرهنگیcross culturing


در زبان شناسی اصطلاحی داريم به نام نوبت گيری برای صحبت يا Turn talking.يعنی يک نفر صحبت مي کند
و وقتی صحبتش تمام شد با برخی از علايم مانند سکوت،پرسش،...نوبت را به طرف مقابل ميدهد.
خانم ها در اين مورد اغلب نوبت گيری را رعايت ميکنند.و تا پايان صحبت طرف مقابل صبر می کنند.و در
حين صحبت طرف مقابل هم علايمی که يک نوع فيد بک محسوب می شوند مثل تایيد های مکرر
،تکان دادن سر و نشان دادن توجه،...از خود بروز می دهند. و اين کاملاً از طبيعت شان است.و
حتی ممکن است با صحبت طرف مقابل هم موافق نباشند!ولی برای رعايت نوبت گيری صحبت اين علايم
را بروز ميدهند.
از طرف ديگر آقايان در صحبت کردن مايل هستند متکلم وحده باشند و اغلب نوبت گيری را رعايت نميکنند.
و عادت به نشان دادن علايم فيد بکی هم ندارند.و بروز اين علايم از طرف خانم ها را هم دال بر
موافقت آنها به ادامه صحبتشان می داند.
همين موضوع ساده سر منشا خيلی از کج فهمی های بین دو جنس مخالف است.در واقع صحبت و برقراری ارتباط کلامی
بين دو جنس را روانشناسان به نوعی cross culturing ميدانند.که در صورتی موفق و خوشايند
خواهد بود که فرهنگ خودمان را دقيق بشناسيم و علاوه بر شناخت فرهنگ متقابل به آن
احترام بگزاريم.(1و 2)

ديروز سر کلاس فرانسه که جلسه اول از ترم جديد بود وقتی خودم رو بين چندين خانم تنها ديدم،اول
کمی خجالت کشيدم ولی بعد به اوضاع مسلط شدم.خانم ها که فضا رو به نفع خودشون
می ديدن و از طرفی به من متاهل به چشم یک کبريت بی خطر،يا مهره سوخته نگاه می کردند،هرچی دلشون خواست به
آقايون گفتند.
البته خدا رو شکر برای گفتن يه جمله اونقدر زور ميزدن و دنبال کلمه ميگشتن که يا آخر سر بی خيال
ادامه دادن ميشدن و سر و ته جمله رو هم می اوردن يا به کلی از منظورشون دور می شدن.
اما من با شم مردونم می فهميدم ته دلشون چيه و چی ميخوان بگن.
صحبت سر انگيزه گرفتن زبان فرانسه بود که به جز يکی دو تا از خانم ها همه گفتن ميخوايم
از ايران بريم.و اصلی ترين دليلی هم که ذکر می کردن کينه ای بود که نسبت به مردای ايرانی
داشتن!به حقوق زن ها احترام نميذارن.
نوبت به من که رسيد(اينجا من نوبت گيری رو رعايت کردم!)،گفتم من ايران رو دوست دارم.
ترجيح ميدم اينجا زندگی کنم و تفريح و مسافرتم رو کشورای فرانسوی زبان برم.و يه کم هم
از مرد های ايرانی دفاع کردم.يه کم هم حق رو به خانم ها دادم.
خانم معلم هم با من موافق بود و می گفت مردای ايرانی از خيلی جهات بینظيرن.از من پرسيد
-ظرف ميشوری؟،-خريد...؟کارای خونه....؟و من واسه همه ميگفتم-Oui (بله).
اما من معتقدم خلی از دلخوری های که خانم ها از آقايون دارن به خاطر همين مسئله به ظاهر
ساده cross culturing يا برخورد فرهنگی است.

توضيح المسايل:

1-cross culturing اصطلاحی است که وقتی شخصی با يک فرهنگ خاص وارد کشوری يا جايی
با يک فرهنگ ديگر می شود درگير برخی کج فهمی ها از فرهنگ جديد می شود و يا افراد آن
فرهنگ از رفتار اين فرد دچار سوء تعبير می شوند،را گويند.
2-متن بر گرفته از کليات زبان شناسی، اثر جرج يول، از منابع دانشگاهی زبان و ادبيات  انگليسی
است.
3-گاهی اين سرعت کند اينترنت چنان عصبيم ميکنه که آرزو ميکنم توي جزاير قمر!همون ها که
آقای احمدی کشف کرد زندگی می کردم!
4-به يک هم کلاسی مذکر علاقه مند به زبان فرانسه نيازمنديم.با پرداخت شهريه ترم و هزينه
اياب و ذهاب.سر کلاس اگه دعوایی شد  ایشون بياد و ما را از چنگ و گاز و زیر دست و پای

خانم های محترم همکلاسی نجات دهد.فقط همين.




تبريک و تشکر


آقای مهندس عزت اله ضرغامی،

انتخاب جناب عالی را به رياست مجدد بر صدا و سيما تبريک گفته.و مراتب تشکر و امتنان خود را از زحمت های شما در دوره  5 ساله گذشته، که منجر به ايجاد حس تنفر عميق و قلبی اين جانب از رسانه ملی جمهوری اسلامی گرديد،ابراز مي دارم.

در پر تو ايجاد شدن اين حس تنفر بنده ده ها جلد کتاب مفيد مطالعه نمودم.و از اين که با تلاش شما وقت
بنده به بطالت نگذشت،خود را مديون شما ميدانم.
اميد است با تلاش های پيگير شما در دور جديد رياست 5 ساله تان،اين حس تنفر را به تمام جوانان با
فکر وطن تسری داده  و موجب جهش فکری در اين نسل کم مطالعه گردید.

من الله تو قيف

ديو ديکتاتوری


چند هفته پيش سه تا کتاب از خاطرات سياسی زندانيان زمان شاه به دستم رسيد.از آنجايی که تشنه
کتاب هستم و روند تحولات سياسی اجتماعی منتهی به انقلاب خيلی برام جالبه و هنوز هم گنگ و مبهمه،
سه سوته هر سه تا کتاب رو خوندم.
البته عمدتا زندانيان چريکهای فدائی خلق و توده ای ها بودند.خاطرات عباس سماکار همونی که ميخواست
وليعهد رو گروگان بگيره تا زندانيان سياسی رو آزاد کنه هم جز اين سه کتاب بود.که ايشون رو با خسرو
گلسرخی و کرامت دانشيان و چند تای ديگه محاکمه کردند و اون دوتا اعدام شدند و سماکار ابد خورد.
نکته جالب زندگی و نظم خود ساخته ای بود که در زندان به وجود آورده بودند.توي بند يه کمون داشتند
که اشتراک همه چيز بود.يعنی مواد غذايی،پول و لباسهائی که خانواده ها برای ملاقات می آوردند،متعلق
به کمون بود و بين همه به يکسان تقسيم ميشد.که به نظرم کار خوبی بود.
اما تا مدتها ديدن تلوزيون  که يک کالای لوکس بورژوايی به حساب می آمد ممنوع بود.پوشيدن لباس
با رنگ شاد،خنديدن با صدای بلند،ارتباط و حرف زدن با زندانبانها،زياد خوابيدن،...همه بورژوايی و
نشانه ای از فرد گرايی و نوعی اخلاق غير انقلابی به حساب می آمد.ورزش اجباری،مطالعه اجباری،
سکوت اجباری،.....
به نظرم ما همه يک ديو ديکتاتوری و استبداد درونمون داريم.فرقی نميکنه مذهبی سنتی باشيم يا توده ای
لننیستی يا مجاهد يا...اگه اين ديو استبداد و ديکتاتوری درونمون بيدار بشه همه آسيب می بينند حتی خودمان.
هر وقت به اين نتيجه رسيديم که فکر من و برداشت و احساس من از بقيه درست تر،بهتر و بالا تر است،همون
موقع اون ديو بيدار شده و داره تنوره ميکشه.هيچ فرقی هم نميکنه جزو کدوم دسته فکری باشيم.

دوره مجردی بای بای


بالاخره بعد از 33 سال و دو ماه و شانزده روز وارد مرحله جديدی از زندگيم شدم.
نه اونقدر جو گير شده ام که بگم بايد زودتر به اين مرحله ميرسيدم و نه روز شماری دقيقم دليل بر
خستگی ام از مرحله قبلی است.
در طی اين 33 سال و اندی تلاش کردم تا ديدگاهم هم با سن و سال خودم بزرگ بشه.البته خيلی اشتباه
داشتم،که ازشون درس های مهمی گرفتم.پخته بودن، مستقل و پر تلاش بودن رو اين اواخر در خودم
کاملن حس ميکردم.البته اين حرف من رو به حساب خود پسندی نگزاريد لطفاً،بيشتر شناخت خود ميتونه
باشه.و البته اين نظر اطرافيان هم بود.
ولی کاملاً يقين دارم که به هيچ وجه کامل نيستم و هنوز هم نياز به يادگيری،آزمايش،خطا کردن،درس گرفتن
،...دارم.
از اينکه اين موقع و توي اين موقعيت و با اين شخص ازدواج کردم کاملا خوشحال و رازی هستم.
ميگن ازدواج کردن (دوستان مجرد و گاهن مزدوج بنده برای انصرافم ميگفتند)،مرگ عشق و مرگ خيلی
از آرزوهاست.
شايد درست بگن اما فکر نميکنم به اين تعبيری باشه که اينا ميگن.شايد يه عوض شدن نوع آرزو و
خواست باشه.
اما من که تازه اول اين راه هستم هيچ قضاوت پيشاپيشی در اين مورد نميکنم.
اما اميدوارم توي دوره متاهلی هم :
*بتونم تا حدودی آزادی فرديم رو داشته باشم،
*اميدوارم بتونم به ادامه تحصيل زبان انگليسيم برسم،
*اميدوارم همچنان وقت داشته باشم کلاس فرانسه برم و موقع ظرف شستن با خودم فرانسه بلغور
کنم،
*اميدوارم تحمل همسرم از شنيدن صدای تارم تموم نشه،و همين طور که الان گوش ميده و به به،چه چه
ميکنه(که ميدونم گاهی با خودش ميگه کاش امروز نخواد ساز بزنه!!!!)،تحملم کنه،
اميدوارم همسرم از کم حوصلگی گه گدارم و خستگی ام از کار خسته نشه،
من نزديک 14 سال تنهايی زندگی کردم،اميدوارم همسرم  سخت بودن تغيیر شرايطم رو تحمل کنه،
اميدوارم زندگی همين روال زيبای اکنونش رو ادامه بده،
اميدوارم ....
البته توضيح اين نکته ضروريه که خانمم يه فرشته به تمام معنی است.راجع به همه چی،از جمله موارد
بالا صحبت و به توافق رسيده ايم.ولی آرزو کردن و اميدوار بودن که عيب نيست.حتماً ایشون هم اميدواری هايی
داره.

مثلاً اميدوار باشه که من همينطور خوش اخلاق،خوش تيپ،مهربون،با وفا،دست و دل باز،...بمونم!!!!!!

ختم کلام اينکه دوره مجردی،دوره هر وقت دلت خواست مسافرت رفتن،هرجا خواستن رفتن،هر جور خواستن
خرج کردن،...بای بای

توضيح المسايل:بيست و نهم مرداد عقد کرديم.

تقسيم بندی حيوانات


قرنهاست که انسان برای اثبات اينکه حيوان است خيلی زحمت کشيده،و الحق دانشمندان و فلاسفه از هيچ
 کوششی فرو گذار نکرده اند.
مثلا برخی از فلاسفه،که نامشان با حروف زرين در تاريخ فلسفه به ثبت رسيده بر آنند که"انسان،يعنی
حيوان خندان."و برخی معتقدند که "انسان يعنی حيوان اجتمايی".
مثل اينکه فلاسفه کاری نداشته اند جز اينکه حيوان بودن انسان را به رخش بکشند.مي بينيد که اگر اختلاف
نظری هم هست مربوط به خندان و اجتمايی و متفکر بودن آن است،اما در مورد حيوان بودن آن هيچ ترديدی
ندارند.
بعد از اين مقدمه مي پردازيم به تقسيم بندی حيوانات.حيوانات به دو دسته و نيم خيلی بزرگ تقسيم ميشوند
یک:تک ياخته ها يا پيادها،
گروه دوم: بسيار ياخته ها يا سواره ها
وگروه آخر بي یاخته ها،و يا بی ستاره ها و روز از نو روزی از نو ها.که سرای آن ها همانجائی است که شب ميرسد.

حالا مي پردازيم به تشريح حيوانات بسيار ياخته ای که وسيع ترين گروه حيوانات است.اين گروه به سه
گروه فرعی تقسيم ميشوند.
1-پستانداران، 2- گردن داران يا گردن کلفتان، 3-شکم داران ،يا گنده شکمان
گروه پستانداران خود به سه دسته تقسيم ميشوند:
1-آويخته پستانان 2- کرستی پستانان 3- مصنوعی پستانان
گروه گردن داران  و شکم داران هم به زير گروه هائی تقسيم مي شوند مثل:
کلفت گردنان بنز سوار نو کيسه و کهنه کیسه،و گنده شکمان چار دست بيفت بلعنده و مکنده،که
زالو نيز از اين زمره است.
اگر چه حيوانات تک ياخته ای ارزش مطالعه ندارند،اما بد نيست نگاهی به آنها بيندازيم؛
تک يخته ای ها يا پياده ها که به آنها خزندگان هم مي گويند چهار دسته اند:
1-خزندگان آواره 2-خزندگان خيلی آواره 3-خزندگان دائم آواره 4-خزندگان مادام العمر آواره.
اما دانشمندان حيوانات را بر حسب طرز زندگی شان نيز تقسيم بندی کرده اند.مثل:
گوشتخواران،گياهخواران،چيز خواران،پول خواران،چيز زيادی خواران،خونخواران،خود خواران،خون دل خواران،
سر خواران،...
حالا شما جز کدوم دسته هستيد؟!
توضيح المسايل:چند روز پيش از يه حراجی کتاب ،کتابی از "عزيز نسين"پيدا کردم به اسم "مگس آتيش پاره"
کتابهای زيادی دوران راهنمايی از اين نويسنده خونده بودم،به هوس طعم کودکی اين کتاب را خريدم و
اين يکی از داستانهای آن  با اندکی تلخيص است.

نمايشنامه ای در سه سکانس



سکانس اول:
سه روز قبل از انتخابات دچار سرماخوردگی شديدی شدم و يک هفته تمام توی رختخواب بودم.البته جمعه
صبح به هر زحمتی بود رفتم و رأی دادم.بعد از چندين سال اين تجربه را هم کسب کردم.بعد هم که حالم
خوب شد درگير امتحانهای پايان ترم بودم.اما اخبار و حوادث را هم پيگيری مي کردم و چو دانی و دانيم،
همانی شد که نبايد می شد.
سکانس دوم:
فيلم شادی مردم عراق برای خروج نظاميان آمريکايی را ديدم.توی کو...شان عروسی بود.يادم می آيد
روزی که سربازان آمريکايی به بغداد رسيدند و حکومت صدام را سرنگون کردند هم مردم عراق شادی
می کردند و توی کو...شان عروسی بود(ک...ن که نيست تالار عروسيه).از اين لحاظ مثل خود ما
ايرانی ها هستند،يکی را با سلام و صلوات می آوريم و بعد لجن مالش ميکنيم و می فرستيمش پی
کارش.
سکانس سوم:
رنگين دادفر سپنتا(خيلی اسم قشنگی دارد)،وزير امور خارجه افغانستان:
"ما مردم فقيری هستيم،اين را خودمان ميدانيم.ما مردم عقب مانده ای هستيم،اين را نيز خودمان می دانيم.
اما اين را بدانيد که ملت مغروری هستيم.ميهمانان ما به حق حاکميت ما احترام بگذارند و مسافرت
و ورود و خروجشان را با دولت افغانستان هماهنگ کنند.نه سر خود بيايند و بروند."
دعا می کنم مردم خوب و دوست داشتنی افغانستان با آن لهجه زيبايشان پله های ترقی را هرچه
زودتر طی کنند.و روزی برسد که کشورهای فارسی زبان جزو پيشرفته ترين و مرفه ترين ها در دنيا
باشند.


من هنوز هم جوونم!


چهار شنبه 13/3 روز تولدم بود.
روز فوق العاده بی نظيری بود.
تصميم گرفته بودم که يه حال اساسی به خودم بدم.برای همين با گروه کوهنوردی مون يه برنامه دو روزه
چيديم.بعد از ظهر از اينجا راه افتاديم به طرف زنجان.چون موفق نشديم اتوبوس بگيريم،يه ون کرايه کرديم.
با اينکه جا خيلی کم بود برای 11 نفر و کلی کوله های حجيم و سنگين،اما کلی لذت بورديم از با هم بودن و
همش در حال خنده بوديم.
قبل از زنجان به سمت آبپر و از اونجا به طارم رسيديم.ساعت 4 بود که توی گردنه ای که به سمت طارم سرازیر
ميشد و بدتر از پيچای جاده چالوس بود،لنتای ماشين آتيش گرفت.
همه پريديم پايين و خاموشش کرديم.اما شيلنگ روغن ترمز هم سوخته بود و ترمز ها از کار افتاده بودن.
راننده خيلی ناشی بود و حسابی شانس اورديم که قبل از ايستادنمون روغن ترمز خالی نشده بود.
با يه نيسان عبوری حرکت کرديم و شب رو توی مسجد در طارم خوابيديم.
صبح رفتم نون تازه گرفتم و بچه ها هم بيدار شدن و آماده حرکت شديم.يه مقداری از  راه رو باز هم
با نيسان رفتيم به سمت کوه های گيلان.ساعت 10 بود که بعد از گذشتن از طبیعت بکر و زيبای استان زنجان،
به سمت گيلان و فومن حرکت کرديم.بعد از 6 ساعت پياده روی برای ناهار ايستاديم.و بعدش هم يه
پياده روی3 ساعته و واسه شب روی يال کوه وسط جنگل يه امامزاده پيدا کرديم و چادر هامون رو
برپا کرديم.
سنگينی چادر جداً اذيتم ميکرد توی راه،اما شب که راحت و دور از پشه ميخوابی،ميبينی که ارزشش
رو داشت.
صبح ساعت 8 راه افتاديم.حدود 24 ساعت به آب و چشمه دست رسی نداشتيم.چون توی جنگل آب نيست
ساعت 11 رسيديم به يه چشمه که ديگه تقريباً قسمت پايانی مسير بود.
به اولين خونه از روستای گشت رود خان فومن که رسيديم برای ناهار ايستاديم.ساعت حدود 3 بود که باز
راه افتاديم.ديگه کم کم به نشانه های تمدن بر ميخورديم!موتور ،ماشين،برق.
ساعت 4 بود که به مرکز روستا رسيديم و يه ماشين گرفتيم برای ترمينال فومن.از اين روستا تا ترمينال
حدود 10 دقيقه راه بود.از اونجا هم اتوبوس گرفتيم برای تهران.ساعت 2.5 شب رسيدم خونه.يه دوش گرفتم و رفتم سر کار.
دو روز پياده روی کرده بودم اما اصلاً احساس خستگی ندارم.
اين هم هديه خودم بود به خودم در شروع 34 سالگيم تا نشون بدم که هنوز جوونم!!!

جنگ22روزه


گفتگوی اس ام اسی:
-اون:سلام، آخر هفته مهمون نميخوای؟!
-من:چرا عزيزم من در خدمتم.خونم عوض شده اومدنت قطعی شد بگو آدرس جديد رو بهت بدم.
-اون:بسلامتی.کجا رفتی؟بزرگ هست؟
-من:همون نزديکی ها،چند کوچه بالاتر.آره، 3 متر بزرگتره!(خونه قبليم 37 متر بود!!!!)
-اون:ای والّا!!،نگران بودم مسواکم رو با خودم بيارم جاش ميشه؟!که حالا خيالم راحت شد!
يه چند روزی به علت اينکه خونه جديدم نو ساز بود و سيم کشی تلفنش مشکل داشت نتونستم به
net سر بزنم.بعد از 22 روز  سومين برقکار تونست از عهدش بر بياد!
خلاصه گرفتار يه جنگ 22 روزه بودم.
از همتون که به وبلاگ من سر زدين تشکر می کنم.

بپا خوکی نشی


-سازمان بهداشت جهانی:همه گيری جهانی آنفولانزای خوکی حتمی است.
-خبر گزاری جمهوری اسلامی:جنجال خبر گزاری های  وابسته به صهيونيست در مورد آنفولانزای خوکی.
-سازمان بهداشت جهانی:ما سطح هشدار برای آنفولانزای خوکی را به 4 افزايش داديم.
-خبر گزاری جمهوری اسلامی:جنجال خبر گزاريهای غربی برای فرار از بحران اقتصادي است.
-سازمان بهداشت جهانی:تعداد 165 نفر از 800 نفر مبتلای به آنفلانزای خوکی در مکزيک مرده اند.
-خبر گزاری جمهوری اسلامی:دور سوم سفر های استانی در حال کليد خوردن است.
-
-
-سازمان بهداشت جهانی:موارد فوت شده از آنفولانزای خوکی از مرز 100 ميليون نفر گذشت.
-خبر گزاری جمهوری اسلامی:دور نود و ششم سفر های استانی از سفر به برره بالا شروع شد.
به ياد يه داستان از عزيز نسين افتادم:
يه خر توی چمن زار دم غروب داشت علف ميخورد.يه صدائی شنيد.سرش و بالا اورد و يه شبه از
دور ديد که بهش نزديک ميشه.با خودش ا.. اين چقدر شبيه گرگه!.نه اين گرگ نيست بذار از اين علفای
خوشمزه سير بخورم.
چند لحظه بعد ديد که صدا داره نزديک تر ميشه.سرشو بلند کرد و گرگ رو که حالا  خيلی نزديک شده
بود ديد.با خودش گفت اين گرگه؟!،نه گرگ کجا بود بذار از اين علفای خوشمزه سير بخورم.
خلاصه همين طور سرشو پائین نگه داشت و مشغول چرا شد تا گرگ پريد روش و کپلشو گاز گرفت.
اون موقع بود که با خودش گفت آره اين واقعاً گرگه!آی گرگ،آی گرگ،....
خوب دوستان قصه ما بسر رسيد،کلاغه هم به خونش رسيد.حالا قبل از اينکه آنفولانزای خوکی
 بگيرید مطلبی راجع به اون در ادامه مطلب بخونيد.

ادامه نوشته

اژدها کشان يوسف عليخانی


ملخ ها که حمله کردند چو افتاد که يکی معصيتی کرده که میلک دچار چنين بلائی
شده.از زالزالک درخت های بيرون آبادی شروع کرده بودند و تا برسند به باغستان،فقط شاخه های لخت
درخت ها مانده بود و ردی سياه که کشيده ميشد به سمت ميلک.کسی هم نميدانست اين چه مصيبتی
است که قرار است مردم ميلک را به روز سياه بنشاند.

کبلايی ياقوب گفته بود:

-البت ميلک هيچ وقت ملخ گير نشده بود تا حالا.
-مشدی رعنا پرسيده بود:
-حالا که باغستان به اين روز افتاده،قصابی ها را با برگ کدام توت دار چاق کنيم؟
......
مجموعه داستان کوتاه اژدها کشان اثر يوسف عليخانی،شامل 15 داستان کوتاه ميباشد که در محيطی
ساده و روستايی به نام ميلک اتفاق می افتند.
نويسنده بدون به سخره گرفتن باور های ساده روستايی ها و یا بدون اینکه
سعی در خنداندن  خواننده يا تخريب افراد روستايی داشته باشد خود نيز در اين محيط ممزوج شده
و حتی زبان نويسنده نيز مانند زبان قهرمانان آن  شکسته و تغيير يافته است.
اين کتاب توسط انتشارات نگاه به قيمت 1500 تومان در دسترس خوره های کتاب است.
بخونيد و لذت ببريد.

عیدتان مبارک

 

عيد باستانی نوروز بر همه دوستان عزيزم  مبارک باد.

با آرزوی بهترين ها برای همه شما،

اين گلها رو تقديم ميکنم خدمتتان به عنوان عيدی!

دا

 

رفتم طرف شلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود.شير را باز کردم.خدا رو شکر آب می آمد.اول دستم

را که بعد از جمع کردم مغز پيرمرد مکينه ای خاکمال کرده بودم شستم.بعد دستم را پر آب کردم و به

طرف دهان بچه بردم.صدای گريه اش آرام تر شد،و دهانش را به آب نزديک تر کرد.ولی سريع سرش

را برگرداند و گريه اش را از سر گرفت.صورت اش را شستم.پستانکی که با نخ به گردنش آويزان بود

را در دهانش گذشتم.جيغ می کشيد و سرش را عقب می برد.وقتی ديدم با هيچ راهی نمی توانم

ساکتش کنم،دباره بغض به گلويم چنگ انداخت.بی تابی بچه را که می ديدم و به بی کسی و بی پناهی اش

فکر ميکردم،دلم ميخواست بترکد.ديگر نتوانستم جلوی اشک هايم را بگيرم.رفتم توی همان وانت که

هنوز مشغول تخليه جنازه ها بودند،نشستم.چهره زنهای کشته شده جلوی نظرم آمد.يعنی کداميک

از آنها مادر اين طفل معصوم بودند؟!

رمان واره 790 صفحه ای 'دا ' رو چند وقتی بود که خوانده بودم و ميخواستم اينجا در مورد آن بنويسم.

فرصتی پيش نيامد تا اکنون.

اين رمان خاطرات دختری 17 ساله ساکن خرمشهر است که با شروع جنگ در شهر می ماند.با

وجودی که حتی مردها هم شهر را تخليه کرده بودند.با شجاعت کم نظيری به کمک ساير نيروهای

مردمی در مقابل ارتش عرق می ايستند.بر حسب ضرورت در غسالخانه به کمک يکی دو غسال

پيرو که مانده اند می رود و در دفن شهدا کمک ميکند.حتی خودش قبر ميکند،در شهر می گردد و

جنازه ها را جمع آوری ميکند.پدرش در درگيری با عراقی ها شهيد می شود و خودش دفنش

می کند.برادر پاسدارش را هم بعد از شهادت دفن می کند.در حالی که خانواده اش آنجا نبودند

و فقط خواهر کوچکترش ليلا در دفن جنازه ها کمک ميکرد.تا فرصتی پيش می آمد اسلحه به دست 

ميگرفت و در دگيری های مستقيم با عراقی ها شرکت می کرد.اين مقاومت مردانه حدود 20 روز

طول می کشد تا در يکی از در گيری ها در گمرک خرمشهر به شدت مجروح می شود و مجبور

به ترک شهر می شود،....

اين رمان واره،که در واقع چون شکلی خاطره گونه و روايتی دارد رمان واره خوانده می شود حکايت

مستندی از روزهای وحشتناک آغازين جنگ در خرمشهر است که بر اساس خاطرات اين خانم يعنی

سيده زهرا حسينی گرد آوری شده است.

اگر مايل به شنيدن و تجسم لحظه های واقعی جنگ هستيد و اگر از ديدن و خواندن چهره زشت

و کريه جنگ خاطرتان مکدر نمی شود حتماً اين رمان واره خواندنی را بخوانيد.تا پی به شجات مردان

و زنان اين سرزمين ببريد.

کاش چيز های مثل جنگ وشهيد جانباز،....مصادره سياسی به نفع يک عده خاصی نمي شد

تا همه بيشتر به اين افتخارات افتخار ميکرديم.

تمام کسانی که در جنگ دچار آسيب شدند حتی اگر 1%هم به خاطر حفظ ميهن جنگيده باشند

قابل تقديرند و ما مديون آنها هستيم.

توضيح المسائل:

۱-"دا" در گويش اقوام غرب ايران مانند کرد،لر و بختياری به معنی مادر می باشد.

۲-انتشارات سوره مهر و به قیمت یازده هزار تومن.

۳-کمتر از شش ماه به چاپ سیردهم رسیده.

 

احترام متقابل


اين دست دادن يا ندادن با زن های اجنبی! هم دارد به يک مسئله مهم و لاينحل تبديل ميشود که دارد
اسلام را به خطر می اندازد!
ما هر خارجی مؤنث که وارد خاک ايران ميشود مجبورش ميکنيم که چادر چاقچور سر کند،و معتقديم که
بايد به فرهنگ و خط قرمز های ميزبان که ما باشيم احترام بگذارد.اما خودمان که خارجه تشريف ميبريم
باز هم ديگران هستند که بايد به فرهنگ و خواست ما احترام بگذارند!
شده ايم عين يه بچه لوس که همچی رو واسه خودش ميخواد.
ولی در کل من معتقدم پيشرفت فرهنگی خوبی داشته ايم.از دغدغه پای چپ و راست،گرفتن ناخن در
شب چارشنبه،دعای کرم دندون،...رسيديم به اينکه با زن اجنبی دست بدهيم يه نه؟!
ياد آوری می کنم،کنيزان و زيبارويانی که در زمان های قديم در خانه برخی از....بودند،و جماع با آنها
مباح بود هم زن اجنبی بودند!
در عکسهای زير  واکنش اطرافيان در لحظه وقوع اين کار را حدس بزنيد.و عکس آخر هم همان چادر چاقچور!!

درخت آرزوها

 

خرافاتی بودن آدم ها انگار تمومی نداره.انگار با پيشرفت عظيم تکنولوژی باز هم مواردی هست که انسان پيشرفته امروزی وقتی به استيصال برسه به موهومات پناه ببره.مواردی پيش اومده که گفته باشيم کاش اينطوری بشه.کاش اين اتفاق نيفته،کاش.....انگار انتظار داريم خدا تمام نظم دنيا رو به هم بزنه تا ما به خواستمون برسيم.همين کاش گفتن هم ميتونه در محدوده خرافات دسته بندی بشه.پس همه ما به نوعی خرافاتی هستيم.اما بعضی ها به درخت پارچه مي بندن تا به حاجتشون برسن،بعضي ها به زيارت،و .....

ما که ميگيم خرافی نيستيم،پارچه و درخت توي ذهنمونه و نمود بيرونی نداره.تفاوت فقط همينه.

در سفر اخيرم عکس زيبايی از يه درخت گرفتم که اسمشو گذاشتم درخت آرزوها.

 

در ادامه مطلب عکس های بسیار بسیار زیبائی از طبیعت زمستانی بازفت در استان چهارمحال و بختیاری را ببینید.البته یه کم هم هنرمندانه! که قضاوت با شماست وگرنه ما که هنری نداریم.

 

ادامه نوشته

چرا يه کلاغ بايد تا سيصد سال عمر کنه اما ما فقط تا پنجاه سال

 

بعضی از آدما اونقدر ساده و زلال هستند که روح آدم ناخود آگاه جذبشون ميشه.و اين جذابيت هم توی صداقت و پاکيشونه.هميشه به اينجور آدما غبطه می خورم.کاش می تونستم مثل اونا زلال باشم.توی اين دنيا که گرگ بودن از ملزومات جنگ تنازع برای بقاست،صاف و صادق و بی آلايش بودن يه هنره.و کار سختيست که هر کسی از پسش بر نمياد.

يکی از اين آدما مرحوم حسين پناهی بود.که سادگی و شفافيت روحش از پشت شيشه رنگين تلوزيون هم پيدا بود.چند وقت پيش نمايشنامه "دو مرغابی در مه" رو ازش خوندم.توي جشنواره فجر هم سيمرغ برده بود.يادم نيست دقيقاً چه سالي بود.دهه هفتاد بود.(ماشالا به اين حافظه!!!)

يه جا ميپرسه:

-چرا يه کلاغ بايد تا سيصد سال عمر کنه اما ما فقط تا پنجاه سال؟!

و در قسمت های پايانی نمايشنامه به جواب ميرسه:

-چون ما سيصد سال رو توی يه لحظه زندگی می کنيم.

روحش شاد.

باز اين چه شورش است که در اوردين!!

 

همه جای دنيا-البته جاهای بدرد بخورش که برای انسان و روح انسان و کرامت انسانی ارزش قايل هستند،نه اينجا که واسه اين حرفا تره هم خورد نمی کنند!-وقتی فيلمی ميخواد نمايش داده بشه و صحنه های نامناسب برای سنين خاصی داشته باشه هشدار داده ميشه.حالا خواه اين صحنه ها سکسی باشه يا خشونت.که مثلاً واسه زير 18 سال،زير 13 سال،... مناسب نيست.البته طرف رعايت نکنه با خودشه!.اين دقت و سخت گيری برای اخبار اهميت بيشتری دارند.چون معمولاً برای مخاطب عام است (منظورم از همه رده های سنيه).چه اونائی که خواسته به اخبار گوش ميدن و چه اونای که مثل بچه کنار دست پدرش نخواسته به اخبار گوش ميدن.

توی اين چند روز اونقدر جسد و آدم دو نيم شده و خون و خونريزی ديدم که خون جلوی چشمامو گرفته!.حالا کودکی که اين صحنه ها رو ميبينه دلش واسه غزه کباب نميشه،فقط توی ذهنش ديدن مرده و جسد  عادی ميشه.بعد که بزرگتر شد بايد محرک قوی تری باشه تا تحت تأثير قرار بگيره و مثلاً برای مردن و مصيبت مردم دور و برش واکنش نشون بده.

تازه اين جنبه مثبتشه،اگه از جنبه منفی نگاه کنيم طرف تبديل به يه قاتل خونسرد ميشه چون توی ذهنش از بچگی حک شده که آدم مرده و تيکه پاره شده يه چيزی تو مايه های گوشت توی دکون قصابيه!به همون سادگی و همونقدر عادی.

البته اين روزا برای پرورش قاتل و روانی و اينجاد مشکل واسه اونايی که يه کم کوکشون خارج نيست،از همه طرف آستين همت بالا زدن.بريدن سر گوسفند جلوی چشم بچه ها و گريه زاری و توی سر و مغز زدن و تلقين اينکه افسرده و غمگين بودن کار خوبيه و ثواب هم داره،کينه ها رو فراموش نکنين حتی اگه قرن ها ازش گذشته باشه ،...فت و فراوونه.

واقعا باز اين چه شورش است که در اوردين؟! يا ديگه شورش رو در اوردين!!

 

نظريه مراحل افلاطون

 

شناسائی مرحله به مرحله پيش ميرود.از مرحله ادراک حسی به مرحله ايده و از ايده به آن سوی هستی. به بيان ديگر،آدمی از مرحله تجربه حسی گام به مرحله پندار درست می نهد.پندار درست نشانه بر آمدن يکايک حقايق از منبع اصلی،و تابيدن يک يک پرتو های روشنايی آن سوی آسمان به ظلمتی است که روح بدون آن روشنائی در ظلمت سرگردان است.آنگاه از مرحله پندار درست هم فراتر می رود و پس از گذشتن از مرحله دانش ها به مقامی می رسدکه جلوه گاه ايده هاست.و پس از آن به چيزی نزديک می شود که روشنائی و هستی ايده از اوست.

افلاطون در رساله "مهمانی"مثال می زند که انسان بايد از زيبايی های زمينی شروع کند و مرحله به مرحله پيش برود.بدين معنی که نخست بايد به تنی زيبا دل ببندد،و از يک تن به دو تن و سپس به همه تن های زيبا بپردازد و از تن های زيبا به کارهای زيبا و از کارهای زيبا به دانش های زيبا روی آورد تا در پايان راه،به آن شناسايی خاص برسد که موضوعش خود زيبايی است و بدين سان خود زيبايی را ،که يگانه زيبايی راستين است ببيند و بشناسد.

فقط هنگامی که آدمی بدين مرحله گام بگذارد زندگی اش ارزش راستين مي يابد.

توضيح المسائل:

-خيلی از آدما توی مرحله  دل بستن به تنی زيبا می مانند،و يا اگر هنر کنند تا مرحله دل بستن به تن های زيبا پيش ميروند و عمر شان کفاف ادامه بقيه راه تا رسيدن به خود زيبايی و حقيقت را نمی دهد!!

-نوشته بالا برگرفته از کتاب"افلاطون نوشته کارل ياسپرس و ترجمه محمد حسن لطفی"بود.

 

دوستی خاله خرسه

 

با اينکه از انديشها و طرز انتقاد حسين درخشان،همان وبلاگ نويس معرف که ابولبلاگر هم بهش ميگفتن،خيلی خوشم نمي اومد اما پيگيير نوشته هاش بودم.تا اينکه گفت ميخواد برگرده ايران.با اينکه صراحتا به کارهائی که توي ايران جرم محسوب ميشه مثل نوشيدن الکل ،سفر به اسرائيل،...  (حتی اگه مطمئن و معتقد باشيم که اينها جرم نيست،اما فعلاً در اين حکومت هست.و اگه انجام بدی بايد منتظر عواقبش هم باشی.)در نوشته هايش اقرار ميکرد.با اين حال شجاعانه اومدن و حتی کشته شدن! توي مملکت خودش رو به آن تفريحات و آبجو خوردنها ترجيح داد.

راستش فکر نميکردم بياد ايران.اما بعد که وبلاگ بچه قلهکش رو ديدم باورم شد و تحسينش کردم.اما يهو غيبش زد و بعد هم خبر رسيد که دستگير شده.سايت تابناک هم گفت که به جاسوسی برای اسرئيل اعتراف کرده!(بايد جاسوس احمقی باشه که از سالها قبل گفته من رفتم اسرائيل و خودش با پای خودش بياد تسليم بشه!!!).

اينکه جرمی مرتکب شده يا نه بحث ديگريست که در تخصص يا ربطی به من ندارد.اما معتقدم ازخيلي ها که به خاطر آبجو و حمام آفتاب کنار ساحل،کشورشان را تنها گذاشتند و تفريح آخر هفته شان شده ژست روشنفکری گرفتن و وطن وطن کردن،در حالی که اسم کشورشان را هم با لهجه بيگانه تلفظ می کنن،حسين درخشان بهتر و شجاع تر است.

چند روزيست که يک بازی شروع شده برای کمک !!کردن به حسين درخشان که توجه دوستان را به نکاتی جلب می کنم.

آقايان،دوستان عزيز،اين بازی رو آقای نبوی راه انداخته و اصلاً هم منظور خيری ندارند.يا اگه هم داشته باشند دوستی خاله خرسست!

آقای درخشان با شجاعت تمام آمدن ايران در حالی که ميدونستن دستگير ميشن.و به علت سفر به اسرائيل زندانی خواهند شد.حکومت هم (با اينکه اصلاً بنده جزو موافقان آن نيستم)،کاملاً انسانی اجازه داد تا ديد و بازديد و ديدار از خانوادش رو انجام بده و بعد برای رسيدگی به اتهاماتش احضارش کردن.

نه خانوادش تحت فشارن و نه درخواست کمک دارن.چون ميدونن ايجاد جنجال و سر و صدا فقط حساسيت حکومت رو بالا ميبره و کار سخت تر ميشه برای آقای درخشان.

آقای نبوی هم ميخوان با اينکار ترس فرار و عدم شجاعتشان را برای برگشت به ايران توجيح کنن و هم بگن من چقدر آدم منصفی هستم!با اينکه حسين درخشان اينهمه با من چپ بود ،وقتی توی دردسرافتاد من کمکش کردم.

و هم با ايجاد جنجال کار رسيدگی به پرونده درخشان رو حساس کنه تا حکومت هم کاری بکنه که حسين درخشان بره جائی که عرب نی انداخت.

با اين حال ضمن تشکر از همه کسانی که دلسوزانه قصد کمک به اين همکار وبلاگ نويس رو دارن،خواهش ميکنم که وارد اين بازی ها نشن تا اگه خانواده و يا خود حسين درخشان تقاضای کمک کرد به کمک بريم.

 

من برگشتم،کسی اينجا نيست؟!


چند وقتی بود که وبلاگم را به روز نکرده بودم.يکی از دلايل آن مشغوليات شغلی بود و برنامه های فشرده ام که جز فرصت نوشتن خاطرات روزمره در دفتر خاطرات،فرصت ديگری پيش نمی آمد.و ديگری اينکه از هدف ايجاد اين وبلاگ دور شده بودم.روزی که اين وبلاگ را ايجاد کردم به قصد معرفی و بحث راجع به کتابهایی که  خوانده بودم و ياد گرفتن از ديگران بود.اما گويا در ايران هر بحثی به سياست ختم می شود و گاهی گريزی از آن نيست.اتفاقات روزمره همه سياسی اند.کتابی که مي خوانی ،حتی اگر يک داستان عاطفی باشد،باز هم باز خورد و بازگويی وضع سياسی است.درد ها و فشار هایی که به تو تحميل می شوند ريشه سياسی دارند.و عجبا که سياست قطاريست که خالی می رود.
در طی اين چند ماه،چند تا کتاب خوب خوانده ام.

1-مکتب در فرايند تکامل
،سيد حسن مدرسی.که کتاب فوق العاده ای راجع به شکل گيری مذهب تشيع،تاريخچه آن،انحرافات و شاخه های آن،...است.برای من که خيلی از مسائل و بحث های مذهبی که شايد سالها دغدغه ذهنی ام بودند.کاملاً حل شدند! از اين کتاب باز هم بيشتر خواهم نوشت هرچند بازی با آتش است!

2-کتاب دين انديشان متجدد
  نوشته محمد منصور هاشمی انتشارات کویر را خواندم.که مقايسه ای است بين افکار شريعتی،فرديد،سروش و ملکيان. در ابتدا گزيده ای و خلاصه ای از افکار آنها را بيان می کند و بعد به نقد آنها می پردازد.بخشی که در مورد شريعتی بود از همه برايم جذاب تر بود.تناقضات عجيب افکار شريعتی را يک جا جمع ديدن و خواندن برای خيلی از کسانی که به ایشان به عنوان يک اسطوره بی عيب و نقص و کامل و بی بديل نگاه می کنند--که خود حاکی از عدم آگاهی  و مطالعه آنان است--مي تواند آموزنده و مفيد باشد.در مورد
اين کتاب هم حرف زياد مي شود زد،که در فرصت های آتی نت های که حين خواندن بر داشته ام را
اينجا خواهم نوشت.

3-رمان عطر سنبل عطر کاج
،نوشته فیروزه جزایری دوما  خيلی رمان خوب و سرگرم کننده ای بود.شخصيت جذاب و با مزه مهاجر
ايرانی داستان با خانواده اش در فرهنگ متفاوت آمريکا که خيلی ساده و بی پيرايه شخصيت
پردازی شده،داستان را خواندنی کرده است.

4-رمان دسته دلقک ها نوشته فردينان سلين
هم که قبلاً کتاب مرگ قسطی را از آن خوانده و
در باره آن پستی نوشته بودم نيز از کتاب هایی بود که به خواندنش می ارزید.با همان سبک  نوشتن
جالب و منحصر به فرد سلين.از اين کتاب هم نت برداری هایی کرده ام ،اما فکر ميکنم بری کسانی
که بخواهند خود داستان را بخوانند جذاب نباشد لو دادن داستان!

5
-کتاب ديگری که هم به علت کمی وقت و هم حجم زياد آن هنوز تمام نکرده ام،عصر نهايت ها از اريک هابسبام  است.که يک کتاب تاريخی تحليلی از قرن بيستم است.خيلی آموزنده و جذاب است.از اين کتاب هم به مرور خواهم نوشت.مخصوصاً بخشی که مربوط به بحران مالی اوايل قرن بيستم است که به نوعی ميشود گفت موتور جنگ های جهانی را روشن کرد،در مقايسه اش با بحران مالی کنونی جهان جالب و در عين حال نگران کننده است.


من هم ميميرم

 

من معمولاً يک دفترچه کوچيک همرام دارم و جملات،شعر،جوک و هر چيزی که به نظرم جالب باشه اگه از کسی بشنوم يا جایی بخونم توی اون يادداشت می کنم.گاهی مرور کردن اين يادداشتها خيلی هيجان انگيزه و بهانه قشنگيه برای پرکردن وقت بيکاری به بهترين و مثمر ثمر ترين شکل.

جمعه هفته پيش که با عزيزی کوه رفته بودم،اين دفترچه رو باز کردم و به شعری از سلمان هراتی بر خوردم.خيلی لذت بردم.

اينکه اين لذت از لحظه و شرايطی بود که در آن بودم قابل انکار نيست اما زيبايی و حرفهای گفتنی شعر هم کم نيستند.

من هم ميميرم

-اما نه مثل غلامعلی،که از درخت به زير افتاد

-پس گاوان از گرسنگی ماغ کشيدند،و با غیظ ساقه های خشک را جويدند

-چه کسی برای گاوها علوفه می ريزد؟

من هم ميميرم

-اما نه مثل گل بانو،که سر زايمان رفت

-پس صغری مادر برادر کوچکش شد،و مدرسه نرفت

-چه کسی جاجيم می بافد؟

من هم ميميرم

-اما نه مثل حيدر که از کوه پرت شد،پس گرگها جشن گرفتند،و خديجه بقچه های گلدوزی شده را در ته صندوق ها پنهان کرد

-چه کسی اسب های وحشی را رام می کند؟

من هم ميميرم

-اما نه مثل فاطمه از سرما خوردگی،پس مادرش کتری پرسياوشان را در رودخانه شست

-چه کسی گندم ها را به خرمن جا می برد؟

من هم ميميرم

-اما نه مثل غلامحسين از مار گزيدگی،پس پدرش به دره ها و رودخانه های بی پل نگاه کرد و گريست

-چه کسی آغل گوسفندان را پاک می کند؟

من هم ميميرم

-اما در خيابانی شلوغ،زير چرخ های بی رحم ماشين پزشکی عصبانی

-وقتی از بيمارستان دولتی بر می گردد.

-پس دو روز بعد در ستون تسليت روزنامه

-زير عکسی ۴*۶ خواهند نوشت

-ای آنکه رفته ای....

-چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟

 

بیشعورهای جهان متفرق شوید

 

آقا محمود از نوع فرجامی اش در وبلاگ خود،فراخوانی داده اند برای اتحاد در مقابل بيشعورها!در اين رابطه ايشان کتابی هم ترجمه کرده اند در همين موضوع که کلمه بيشعوری را معادل assholism (که ترجمه اش از آن حرف های بد بد،تو مايه های ک..ن گشاد و يا ک..نده بازی می شود)،قرار داده اند که هم مؤدبانه تر و هم با مسّما تر است.

در قسمت های از کتاب نوشته شده که:

 بیشعوری حماقت نیست؛ خودخواهی و تعرض به حقوق دیگران است. در همان کتاب دکتر کرمنت توضیح می‌دهد که اتفاقا بیشعورها معمولا درمیان قشر بالای جامعه از لحاظ تحصیلات و درآمد و شان اجتماعی هستند. آنها آدم‌های باهوشی هستند که با خودخواهی، قلچماقی، اعتماد به نفس زیاد از حد، وقاحت و زبان نفهمی (و در یک کلام: بیشعوری!) همیشه به وظایف خود عمل نمی‌کنند، به حقوق دیگران تجاوز می‌کنند و در عین حال طلبکار هم هستند. گارسون باشند یا دکتر جراح، فرقی نمی‌کند؛ کارشان را درست انجام نمی‌دهند و به جای عذرخواهی ارث پدرشان را هم می‌خواهند.

اما محمحود عزيز چی بگم از اين بيشعور ها که فت و فراوونن!از کجاش و از کی بگم؟!توی رانندگی از حرکت کردن با نور بالا توی شب بگم که نور ماشين پشت سريت توی چشته و جلوتو نميبيبی که داری توی ريل گارد ميری يا دره؟!

از پيچيدن های بدون راهنما بگم که چطور ماشينی که کنارته يه آن با ديدن يه فرعی ميپيچه جلوت ؟!

از خشک شويی بگم که وقتی کت و شلوارتو خير سرت ميدی اتو کنه واسه مهمونی عروسی که کلی هم رودربايستی داری،وقتی چند دقيقه قبل از رفتن می خوای بپوشی ميبينی به جای خط اتو خطوط اتو!! واست کشيده؟!

از بقال و چقال و نقال که ديگه نپرس داداشه من!

اما يه سری يه مورد ديدم که خيلی جالب بود.رفته بودم بانک کار بانکی انجام بدم.وارد که شدم کلی آدم برگه شماره توی دستشون منتظر نشسته بودن.کنار دستگاهی که شماره نوبت رو ميداد يه دختر خانم که کلی هم به خودش رسيده بود وايساده بود.شمارمو گرفتم و رفتم نشستم.دختره هر چند دقيقه دکمه دستگاه رو فشار می داد و يه شماره می گرفت.چند تايی توی دستش جمع کرده بود!هر کی که تازه از راه می رسيد و ازش خوشش می اومد يکی از اين شماره ها رو بهش ميداد(از من که اصلاً خوشش نيومده بود وگرنه به من هم ميداد!-شماره رو می گم-)،و کلی هم مورد تمجيد فرد مربوطه قرار می گرفت که خدا خيرت بده دخترم.

خلاصه ديدم اونايی که کلی بعد من اومده بودن به لطف اين "زورو" کارشونو انجام دادن و دارن ميرن!هيچکس هم اعتراضی نمی کرد!! و بر و بر اين دختره رو نگاه ميکردن!وقتی ديدم کار از يکی و دو تا و سه تا گذشت گفتم:خانم اين چه کاريه می کنين؟ما همه اينجا منتظر نشستيم و شما نوبت هايی که از قبل گرفتين رو حاتم بخشی می کنين؟

تا اينو گفتم مثل اينکه فحش سکسی بهش داده باشم ،داد و بيداد که آقا نوبتمه می خوام بدمش به کسه ديگه،من اينجا منتظر کسی هستم و نوبت گرفتم حالا ميخوام بدمشون به کسای ديگه!

گفتم:آخه با کلاس!خوش تيپ که هرکی ندونه ميگه آخر فهم و شعوری!شما يه نفری و يه نوبت داری نه يه عالمه نوبت!به نظرت منصفانه ست ده نفر که تازه از راه رسيدن بيان کارشونو انجام بدن ولی بقيه که حداقل نيم ساعت اينجان معطل بمونن؟

قضيه با ريش سفيدی مردم که هميشه با صلوات همه چيزو تموم می کنن خاتمه پيدا کرد و وقتی از بانک خارج می شدم تازه دوست پسر خانم با يقه باز و يه زنجير سفيد کلفت توي گردن وارد شد و با ليدی مربوطه چاق سلامتی کردند.

کلاغه به خونش نرسيد،بيشعوره به همه چيز رسيد